loading...
09386846991
پیمان حدادی بازدید : 66 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

 

 

استجابت دعا,داستان کوتاه

 زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند.

 

پیمان حدادی بازدید : 75 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

 

خدایا

 

چطور بتونیم کسی رو دوست داشته باشیم وقتی تمام عشق ها و دوستی ها کشک شده.؟

 

خدایا

 

چطور به کسی دل ببندیم وقتی همه دل میشکنن؟

 

خدایا

 

چطور بایدخوب زندگی کنیم وقتی خودمون خوب نیستیم ؟

 

خدایا

 

میگن نباید دل کسی رو بشکنیم اما چطوره که بقیه دلمون رو میشکنن؟

 

خدایا

 

نمیدونم امشب یه حس غریبی دارم دوست دارم تا صبح بیدار بمونم وبه خودم وخاطرات گذشته ام

 فکر کنم .خاطرات خوب وبد که هرچی بوده گذشته وحال افسوس ودلتنگی

 

خدایا

 

به چه جرمی در این دنیا محکوم به تنهایی وحبس ابد شدم.؟

 

شایددلیلش عاشقی باشد

 

عاشقی

پیمان حدادی بازدید : 64 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

 

اي کاش مي توانستم نشان دهم، I wish l could make you.

که تا کجا دوستت دارم. Understand how l love you

هميشه در جستجو هستم، l am always seeking but

اما نميتوانم راهي بيابم... cannot find a way….

به آن آني در تو عاشقم، l love in you a something

که تنها خود کاشف آنم that only have descovered

آني فراتر از تويي که دنيا مي شنا سد، the you_ which is beyond the

و تحسين مي کند. you of the world that is

آني که تنها وتنها از آن من است. admired and known by others

آني که هرگز رنگ نمي بازد، a you which is eapecially mine

وآني که هرگز نمي توانم عشق از او بر گيرم. Which cannot evto love

پیمان حدادی بازدید : 74 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

 

  آنچه که چارلي چاپلين از زندگي آموخت:

آموخته ام که با پول ميشود، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مقام خريد ولي احترام نه، کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه، و بالاخره ميتوان قلب خريد، ولي عشق را نه.........

پیمان حدادی بازدید : 72 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

دو تا رفيق بودن با هم ميرفتن هر روز ميخونه شراب ميخوردن، يکيشون ميميره اون يکي هر وقت ميره ميخونه به ساقي ميگه دو تا بريز ساقي ميگه چرا دوتا ميگه يکي واسه خودم يکي به ياده رفيقم، يک سال ميگذره يک روز که ميره ميخونه به ساقي ميگه امروز يکي بريز ساقي ميگه رفيقتو فراموش کردي ميگه نه خودم توبه کردم ولي اينو ميخورم به ياد رفيقم.........."سلامتي رفيقايي که نيستن ولي يادشون؛اسمشون؛مرامشون هست"

پیمان حدادی بازدید : 65 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

       

ترانه اي نوشتم براي تو، هديه ميکنم به چشمهاي تو

 تمام کوچه هاي خسته دلم گرفته است جنون ردپاي تو

 خيال ديدنت ولم نميکند هي ميزند به سر هواي تو

 حرفهاي عاشقانه ميدمت هميشه لا به لاي نامه هاي تو

 بيا اي مهربان ترين ترانه ام به لهجه هاي ماندني فدايه تو

پیمان حدادی بازدید : 66 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

 

ahguybxxmwpivstpy9nv 270x300 عاشق شاهزاده

 

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت…

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

 

iconجهت مشاهده ادامه مطلب کلیک کنید

پیمان حدادی بازدید : 66 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

یاد سهراب بخیر!
آن سپهری که تا لحظه ی خاموشی گفت:
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود، گر نشود
حرفی نیست؛
اما...
نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست!

پیمان حدادی بازدید : 95 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟ جهت ادامه متن کلیک کنید......

پیمان حدادی بازدید : 70 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

 

اوايل حالش خوب بود ؛ نميدونم چرا يهو زد به سرش. حالش اصلا طبيعي نبود .همش بهم نگاه ميكرد و ميخنديد. به خودم گفتم : عجب غلطي كردم قبول كردم ها.... اما ديگه براي اين حرفا دير شده بود. بايد تا برگشتن اونا از عروسي پيشش ميموندم.
خوب يه جورائي اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن يهو ميزد به سرش و ديوونه ميشد ممكن بود همه چيزو به هم بريزه وكلي آبرو ريزي ميشد.
اونشب براي اينكه آرومش كنم سعي كردم بيشتر بش نزديك بشم وباش صحبت كنم. بعضي وقتا خوب بود ولي گاهي دوباره به هم ميريخت.    يه بار بي مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داري؟ قبل از اينكه چيزي بگم گفت : وقتي از اونا ميخورم حالم خيلي خوب ميشه . انگار دارم رو ابرا راه ميرم....روي ابرا كسي بهم نميگه ديوونه...! بعد با بغض پرسيد تو هم فكر ميكني من ديوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من ديوونه تره . بعد بلند خنديد وگفت : آخه به من ميگفت دوستت دارم . اما با يكي ديگه عروسي كرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسيشه....

 

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 23
  • بازدید ماه : 14
  • بازدید سال : 521
  • بازدید کلی : 15,658
  • کدهای اختصاصی
    داستان عاشقانه - داستان عاشقانه تبریک اس ام اس و غیره